Friday, July 18, 2014

کلاس درس دوم دبیرستان نوشته خانم سان فلاورز

کلاس درس دوم دبیرستان. صدای خنده ریز و سرشار از شیطنت همه کلاس را بر داشته.
در باز می شود.
مبصر: بر پا.
خانم بهشتی: برجا رو به طاهری:ها چه خبره نیشت بازه.
طاهری: هیچی خانم به خدا.
خانم بهشتی: پس به تراوش کوزه می خندی؟
طاهری:هه هه هه نه خانم همین طوری خنده­م گرفته بود.
خانم بهشتی : حاضر جوابی  می کنی؟ چطو پررو بی حیا خانم.
غنی راینی یواش: بده به من کاغذو الان میاد ها
خانم بهشتی: بده به من  این  چیه تو دستت قایم کردی؟
طاهری: هیچی خان مامانم گفته  موقع بر گشتن از مدرسه یه چیزایی بخرم که  این تو نوشته.
خانم بهشتی: ها جون خودت تو گفتی منم باورم شد. بده به من.
غنی راینی: نه خانم به خدا چیزی نیست.
خانم بهشتی: کو؟ چکارش کردی ها ؟.
غنی راینی: موهاشو. نَکشین خانم این جا دسته منه!
خانم بهشتی با عصبانیت می خواند: اتحاد اول. منو تو اتحاد دوم.
خجالتم خوب چیزیه ها سالی که نکوست از بهارش پیداست، شما هیچ پخی نمی شید.
سوزان: خانم ببخشید اینو من نوشتم از دستم افتاد طاهری پیداش کرد.
خانم بهشتی: خفه. حرف نباشه تو هم نمی خوا دگناه اینو پاک کنی.
سوزان: نه خانم خط منو که می شناسین.
خانم بهشتی: به به افتحارم می کنه!" من  نوشتم"، همه جا تاریک پس در روشن. چطو پر رو بی حیا خانم.
سوزان: وای آخ خانم چرا می زنید تا حالا دست هیچ کس روی من بلند نشده به بابام میگم.
خانم بهشتی: به  همین خاطر این قدر بی حیا شدی که کتک نُخوردی ، با این ِقَدِ نیم وجبیت! نگو سه مترت زیر زمینه چطو پررو بی حیا خانم.
سوزان: خانم آخه فکر کردم این طوری همه اتحاد ها رو بهتر یاد میگیرن.
خانم بهشتی: بی صدا.
تحصیلی: خانم گناه که نیست. برای یاد گیری بوده.
خانم بهشتی  این جوابا رو به آقا مدیر بدین. می خوام جلوی روی خودش بگم نمره فیزیک همه تونِو کم می کنم.
سوزان: خانم کسی غیر از من تقصیر نداره.
خانم بهشتی:  حالا که می خوای  قهرمان بشی پهلوون پنبه  تو تجدیدی امسال فیزیک بیستم بگیری تجدید.
مبصر: بر پا.
آقای مدیر: خانم ها حالا دیگه کار به جایی رسیده نامه عاشقانه سر کلاس  می نویسین؟ قرار بود مدرسه ما نمونه باشه.
خانم طاهری، خانم غنی راینی، ورزشکاری یعنی اخلاق، نه  درس نخوندن و سبک سری.
پروانه: آقای مدیر کدوم نامه عاشقانه؟
آقای مدیر: پس این چیه:
پروانه : خوندینش آقا:
آقای مدیر: الان جلو همه می خونم که درس عبرت بشه.
a+b)2=a2+b2+2ab
اتحاد اول منو تو با هم آشنا شدیم.
(a-b)2=a2+b2-2ab
اتحاد دوم رفتیم سینما
(a+b)(a-b)=a2-b2
اتحادم سوم، اتحاد مزدوج، ازدواج کردیم.
(x+a)(x+b)=x2+(a+b)x+ab
اتحاد چهارم اتحاد جمله مشترکی. بچه دار شدیم
(a+b)3=a3+b3+3a2b+3b2a

  ها ها ها ها ها ها
به بخشید خانم بهشتی نمی تونم جلو خندمو بگیرم عجب ابتکاری برای یاد گیری ها ها ها
خانم بهشتی: هرچه به گندد نمکش می زنند وای به روزی که به گندد نمک آقا مدیر. شما می بایست الگوی این ها باشِد اون وقت خودتونم می خندین؟
من از  کلاس میرم بیرون. بفرما خودتون درسشون بدین.صدای خنده دسته جمعی دختر ها.







صدایی از جنس خاطره نوشته خانم مدادرنگی


صدایی از جنس خاطره


داستانی در ۱۰ دقیقه

نوشته شده در جلسه مجازی  کارگاه  تجربه داستان کوتاه بااستادی آقای دوانی 




صدای موزیک رمانتیکی فضای نیمه روشن و عاشقانه  اتاق را پر کرده بود… 

مرد جورابهای پشمی زن را از پای او درآورد ..پاهای زن خوشتراش و زیبا بودند….مرد با عشق و مهربانی تمام آنها را بوسه باران کرد و نوازش کرد … زن موهای بلند مرد را بوسید و بویید …. جانهایشان در التهاب عشقی عمیق میسوخت….
اندام زن هنوز ، اندام زیبا و شکننده ی همان رقصنده زیبای باله ای بود که روی صحنه ، تحسین هر بیننده ای را برمیانگیخت ..

زن شرمگین چشمها را بست و نام مرد را تکرار کرد:
 ـ پدرام…پدرام....

 غیر از صدای موزیک رمانتیک ، صدای ممتد دیگری از جنس اندوه و خاطره  در جان مرد و زن ، میپیچید و تکرار میشد:  صدایی از ورای گذشته ای دور. صدای ترکش خمپاره ها! ... صدای زن جوان زیبایی که برای کمک به زخمی های جنگ به بیمارستان رفته بود و ناگهان فریاد زده بود : ـ آخ سوختم  سوختم!….

و مرد، که آنروزها در همان بیمارستان پزشک بود و از ان پس با زن مانده بود!
مرد زن را در آغوش کشید و نجوا کرد ملوس زیبای من  …  زن به سبکی بال یک شبپره به  گردن او آویخت و زمزمه کرد : ـ عزیزم عزیزم...

مرد زن را با دقت و ملاطفت فراوان از صندلی چرخدارش بلند کرد و  بر  تختخواب نهاد....
سیدنی

۸ / ۳ / ۲۰۱۴ 

برف نوشته خانم مداد رنگی


برف


.سرمای خاکستریٔ صبح زمستان بر صورت پیر مادر سنگینی‌ کرد و او را از خواب بیدار کرد
 سرفه شدیدی درد را در پهلوهایش پیچاند، از تختخواب برخاست.

با حجم سنگین پالتو و لباسهای گرمی‌ که شبِ قبل برای غلبه بر سرما پوشیده بود، در حالی‌ که روسری پشمی ضخیمش را بر سرو صورتش صاف میکرد، با بی‌ حسی و ناتوانی‌ به سمت آشپزخانه خزید.

 .دردِ زانوها نای حرکت را از او گرفته بودند

امروز درست یک هفته بود که به علت کمبود گازوئیل شوفاژ‌های فلزی نه تنها گرم نبودند بلکه سرد و یخزده به سرمای آپارتمانِ کوچک او افزوده بودند.

.مادر کتری برقی را از آب پر کرد و کلید آن را زد
 در حالیکه با انگشتانِ یخزده چای در قوری کوچک یک  نفرهٔ خودش می‌ریخت  نگاهی‌ به سفرهٔ خالی‌ نان انداخت

.باید برای خریدِ نان به نانوایی میرفت

با اضطراب عصا را برداشت و به کنار پنجره رفت، پرده‌های دو لایه را کنار زد .و با تنها یک چشمِ کم سویش نگاه تارش را به کوچه دوخت.

آهی بزرگتر از همهٔ تنهایش در سینه‌اش تیر کشید و شعری از خاطرش گذشت:

ٰ جز روزگار من،

همه چیز را سفید کرده برف.؛.”

سیدنی

۲۵/۸/۲۰۱۳

خوره نوشته خانم مداد رنگی


خوره

      زن چشم گرداند:  در اتاقک مانوس نیمه تاریک او٫ اشیا آشنای صمیمی هم وانمود میکردند که او را دیگر نمیشناسند …دردنیای گم شده ای مدفون شده و تنها مانده بود. 
تنها به خرید میرفت ٫ تنها میگریست٫ تنها میخندید تنها قدم میزد … روزها به گوشه ی مبلی میخزید و میکوشید غمگنانه ترین ترانه های این تنهایی نفسگیر را نقاشی کند.

گویی سالها از زمانی که با کسی حرف زده بود میگذشت ٫گاهی حتی به حضور صدایش شک میکردو تلاش میکرد صدایی از حنجره خارج کند:   آآآآ... آآآآآآ…  چقدر صدایش غریب بود، تلاشش بیهوده بود. میدانست!

    گم شده ای بود که خوره٫ رفته رفته جانش را خورده بود و چیز زیادی
از او باقی نمانده بود.

   از آیینه میترسید٫ زندگی با دود سیگارهای بیشمار، از چهره ی او محو شده بود! 

    زن پرده ی پنجره ی کوچک اتاقش را کنار زد. آفتاب کمرنگی هیجان برگهای لرزان درخت خرمالورا برملا میکرد. صدای مبهم این ارتعاش را 
خوب میشناخت: 
بزودی شب فرا میرسید! لرزشی در پشت او نشست، خوره میآمد!
میآمد که پاره ی دیگری از جان او را بکند و با خود ببرد!

     آفتاب از جهان او با سرعتی عجیب میگریخت! زن آنقدر به بیرون  پنجره چشم دوخت تا آخرین بگو مگو های تاریکی و روشنی به پایان رسیدند. 
به ساعت دیواری مغرض اتاقش چشم دوخت که له له کنان از دویدنهای بی امان میرفت تا نیمه شب را اعلام کند! 

     در انتظار نیمه شب در گوشه کاناپه ی مخملین گلداری کز کرد. ساعت روی ۱۲ نیمه شب ایستاد و با سردی و بی رحمی به او چشم دوخت!

    خوره اینبار در هیبت زنی لاغر و بدون چهره ! با موهایی غلیظ و مواج و آنقدر بلند که چون دامن دنباله دار ملکه ها چند متر به دنبال او روان بود آمده بود! از ترس رنگ از روی گلهای کاناپه پرید !
زن دستان سردش را زیر بغل پنهان کرد …! 

     خوره مثل همیشه سرد و بی اعتنا با نگاهی عمیق و برنده در اتاق به جستجو پرداخت اول رفت سراغ طراحیهای ان روز. ذغال سیاهی برداشت
و با خشم و بی رحمی به خط خطی کردن آنها پرداخت.

نگاه عجیب و مرموز چهره ی یکی از طراحیها خوره راهم تکان داد: چشمان درشت پر از اندوهی ، که چشم در چشم او دوخته بود!  خوره با دقت تمام  سلف پرتره را پشت و روکرد که ان را نبیند.

    طراحی های دیگر خوره را کاملا عصبانی کردند! فریاد کشید:

 ـ استادی در نشان دادن چین و چروک پوست !؟ که چی؟
کی میفهمه حرفت چیه! این  بیشتر به درد تبلیغ بوتاکس و کرمهای آرایشی میخوره! خانم انتلکتوال!

    زن به دنبال پاسخ میگشت و تته پته کنان بیهوده تلاش میکرد که بگوید: 
ـ این اصلا منصفانه نیست من برای توانایی در بازگویی داستان تک تک این چروکها، سالها صمیمانه به چهره رنجکشان نگاه کردم و با همدلی به غمها و داستان دردهای زندگیشون گوش دادم ! اما هیچ صدایی از گلوی او خارج نشد!

  خوره با خشم و واسواس پرتره های بعدی را در زیر هاشورهای غلیظ ذغال پنهان کرد و با عصبیت و استهزا فریاد زد :

- این داستانها پژواک دردهای خود تواند و در ذهن تنها و نازپرورده ی تو
بافته شده اند! میدانی چرا به دل نمیشینند؟ چون تجربه های عینی خود تو نیستند! از لای رمانها درآمده اند! 
و ادامه داد:
- شاید دستها راز رنجها را بهتر در میان بگذارند خیلی بهتر از چهره ها!
 ولی تو به این دستها از نزدیک نگاه نکرده ای ! هیچوقت !

   سپس خوره با دیوانگی و خشم همه ی کاغذ ها را تکه پاره کرد ….زن همچنان مضطرب و مایوس به او چشم دوخته بود. 
برگ برگ کاغذها، در پاییز عصبی دستان خوره، زردشدندو به زمین ریختند.
صدای خش خش  این برگهای زرد و خشک که زیر پاهای خوره٫ خرد و له میشدند جان زن را از هم میدریدند.
حق با خوره بود میدانست!

 خوره باز به حرف آمد:
-  تو هیچوقت هیچ حرف با ارزشی برای گفتن نداشتی و نداری! تو به رویاهایت سالها پیش٫ پشت پا زده ای. خیلی پیشتر! زمانی که حق انتخاب داشتی!

….سپیده دمان  نزدیک بود.  خوره  استهزا کنان و سرد همانطور که آمده بود در چهار چوب در ناپدید شد و رفت . او مثل شبان پسین ٫ گره کور دیگری به کلاف اندوه زن زده بود.

زن خسته و شرمسار سیگاری روشن کرد و ساعتی بعد همچنان افسرده و اندیشناک درمه غلیظ خواب گم شد.

دعا نویس نوشته آقای فانوس


کارگاه تجربی نوشتار
مارس دوهزارو چهارده
- دُعا نویس

سروصدا را که شنیدم،با سُرعت از اطاق خارج شده وبا صحنه مواجه شدم.
طُّره های صاف،سیاه و موّاج مویش از کنار گوش آویخته بود.موهادرتماس با پهلوی قامتِ تنومند ،بُلند وپاهای کشیده پِدررها شده وتاب میخورد.پدردر
حرکت استوار گام ها،اندام بی جانِ دُخترک را روی دستانش حمل میکرد.
گوئی آشکارا سندی را به نمایش گذاشته و چیزی رافاش میکرد.بُهتی همراه
باتلاش برای خویشتنداری وسکوتی غریب در چهره اش موج میزد.
وقتی از مُقابلم میگذشت،غُرش فروخورده ای که خشم،اندوه،استیصال و جنون، آنرا بَدَل به آوائی حیوانی کرده بودازاعماق وجودش، بگوشم خورد.
میدانستم این موضوع ربطی به جنگ که حالا سه سالی بود ادامه داشت،ندارد.در این سفر شغلی به تُربت حیدریه امیدوار بودم،هرچند اندک،بتوانم
فاصله ای ازکابوس هایم بگیرم.اُستان خُراسان بدلیل فاصله بعید جغرافیائی،
از آسیب های جنگ بدور بود.برای رفع عیب از چند دستگاه استریل کننده
اطاقِ عملِ بیمارستان شهر، اینجا بودم.چهره معصوم و بیجان این دخترکِ پنج...شش ساله اما حالا داشت دوباره مرا به وادی کابوس هایم میراند.
انبوهی از بستگان و آشنایان در شیونی گاه رسا و گاه خفیف، با ضرباهنگ
موزونِ قدم ها،جسد را بدرقه کرده معرکه ای براه انداخته بودند.


***********************************************

سرو صدا که خوابید سراغِ اُتوکلاوها به بخش استریلِ اطاق عمل برگشتم.
آخرین دستگاهِ معیوب،تنها چند تنظیم وآزمایش نهائی را لازم داشت. یک
ساعتی بیشتر وقت نمیگرفت.به خود تسلی میدادم که بعدش ،بلیط برگشتم
برای پیش از ظهر فردا را ذخیره خواهم کرد.
آقای شفیعی سرپرست بخش در حین برنامه ای که بدستگاه داده بودیم تا از
نتیجه کاراطمینان پیدا کنیم،درحین کمک به من برای جمع کردن ابزارآلات
تعمیراتی،موضوع مرگ دخترک را تعریف میکرد. او برایم تعریف کرد:
گویاچند خانواده بوده اند که برای تفریح و تفرج به خارجِ شهردر کناررود
خانه ای بساط برپا کرده ودخترک هم در میان تشویق حاضرین مشغول به رقص و هنر نمائی شده.عصر که به خانه برگشته ظاهرا بدلیل فعالیت بدنی
زیاد، سرما خورده و تب میکند.اطرافیان میگویند حتماچشمانی شور او را چشم زده اند.کسی توصیه میکند هرچه زودتراو را پیش رجبعلی دُعانویس
ببرند و وقتی دخترک را آنجا میبرند،رجبعلی سحر باطل کنی با ماژیک روی کاغذی نوشته با آب قاطی کرده و به خورد دُخترک میدهد. با وخیم شدن وضعیت سلامتی و گُسترش مسمومیت در نهایت اورا با تاخیرروانه
بیمارستان میکنند ولی دیگر همه چیز دیر شده بوده و کمک های دکتر یونسی هم نمیتوانسته او را نجات دهد.


*************************************************

سرو صدا از داخل اطاق کارپردازی میامد.داد و فریاد دکتر یونسی از میان
همهمه وضوح بیشتری داشت . میرفتم صورتجلسه گواهی انجام کاربرای
پرداخت هزینه تعمیررا بدایره کارپردازی بیمارستان بدهم.تردید داشتم آیا
درمیان جرو بحث و ناسزاهائی که شنیده میشد،ورودم تا چه حد نا سنجیده
خواهد بود.دکتر یونسی باهمه عصبانیت به مامورین خرید اعتراض میکرد:
این بچه،مریض هشتمه که تواین یکماه جونشومفت داده.هر هشت تاشون
از بین رفتن« چون سوندِمعده» نداشتیم.من یکماهه دارم عِز و ِچِز میکنم
چند تا سوند بگیرید.تواطاق عمل حتی یکدونش هم نداریم.وکسی درجواب
میگفت: نیست توبازار...دکترجان!همه رو میگن فرستادن جبهه.
آخرین خبر قبل ازبازگشتم رامهماندار اتوبوس بمن داد.اوخانواده سوگوار و
بچه تلف شده را میشناخت.فقط دوماه قبل از آن برادر بُزرگترآندختر بچه که فقط چهارده سال سن داشته بعنوان خط شکن درعملیاتی شهید شده بوده.

فانوس








ترس نوشته آقای فانوس

کارگاه تجربی نوشتار
هفته ماراتُن کودک
مارس دوهزارو چهارده
ترس

روزبه -بابا!بهت قول میدم،قول میدم همه کارهاشوخودم بکنم.آخه چطوری دلت میاد؟ اینقدر خوشگله که آدم سیرنمیشه از دیدنش.قفسش هم همینطوری مجانی میدن بایه کیسه پنج کیلوئی شِن و هفت تاقوطی غذای مخصوص گُربه ها.من بهشون قول دادم شما رو راضی کنم...مامان حرفی نداره.
کیوان - پسرم،موضوع قفس و چند بسته غذا و شِن واین جور چیزا
نیست گفتم که،من با آوردن حیوون،هر حیوونِ خونگی مخالفم.چند دفعه باید بگم؟
روزبه مُعترض و بُغض کرده بطرف مادرش در آشپزخانه میدَود و کیوان را درلابلای دودِ مُتراکم سیگاری که میکشد،غرق در خاطرات کودکی اش تنها میگذارد.


************************************************************

- کدومتون میتونه یه دور،دور باغ بزنه و برگرده؟
بابک - آخه توتاریکی که نمیشه.خُب پس بذارید چراغ قُوه اتونوبرداریم.
- نه دیگه قرارمون این بود ببینیم میتونید از جلو تاریکی در بیائید یا نه.
با چراغ قوه که دیگه تاریکی معنی نداره.
کیوان - داداش، بابا دُرست میگه ولی من آخه با چراغ قوه هم میترسم.یعنی
از تنهائی میترسم نه از تاریکی.
مادر -اول بلال هاتونو تموم کنید بعد برید!دارن سرد میشن.هوشنگ
حالاتوهم شبی،وقت گیر آوردی برای آزمایش شهامت بچه ها؟
پدر- شد ما بیائیم یکبار بخوایم روی این دوتا کارکنیم شما توذوقمون نزنین؟
خُب باید یه وقت یادبگیرن مُستقل بشَن.حالادیگه جُفتشون هفت سالگی رو پُشت سر گذاشتن.نمیشه که هی بگی بچه ان،بچه ان،بُزرگ شدن عزیزم.
بابک - اصلا بابا چطوره اولش منو داداش کیوان،دوتائیمون با چراغ قوه
بریم،بعد تنهائی باچراغ قوه،آخرش هم هرکی واسه خودش تنهائی بره؟
پدر- چه فکر خوبی!میبینی مهین من هی بهت میگم این بچه مغزش خوب کار میکنه تومیگی نه.
مهین درحالیکه به بهانه برداشتن لیوان از روی میز،خودش را به هوشنگ نزدیک میکند آهسته و جویده در گوشش میگوید:
- یــــــــواش!نگفتم این جور چیزهاروجلوشون نگو.تو همیشه این بابکو عمداً جلوی کیوان تشویق میکنی،اصلاً هم به فکرت نمیرسه که شاید کیوان «بچه ام»ناراحت بشه بعدم فکر کنه شاید اونو بیشتر دوستش داری.
پدر -  تو فقط بلدی تو ذوق آدم بزنی.
مهین- کیوان جون بلالت اگه تموم شد بیا این نصفه روبردار،اون یکی نصفه رو هم بده به داداش کوچیکه ات بحورین تا قوی بشین و برین باغو دور بزنین.
کیوان - مامان!تو هم میای با من و بابک سه تائی بریم؟
مهین - بابک جون تودیگه الان داره ده سالت میشه پسرم.وقتی تعطیلات
تموم بشه باید دست داداشتو بگیری ،بتونین سوار اتوبوس بشین برین
مدرسه و بیائین. داری کم کم واسه خودت مردی میشی عزیزم.
کیوان - آره..مامان ..ولی تاریکی و تنهائی رو دوست ندارم چیکار کنم؟
وقتی دو برادرآخرین نیمه های بلال باقیمانده را به نیش میکشند،بالاخره
کیوان رضایت بگردش انفرادی دورباغ میدهد.یک مسافت دویست متری
در سه انحنای نامُرتب هندسی که میانش را درختان خرمالو،کاج،بوته
های لوبیا،گوجه فرنگی ویک حوض بزرگِ بیقواره وزشت اشغال کرده.
او بعد از ورود باولین پیچ،با صدای بُلند مادرش را برای یافتن اطمینان
خاطر ،بُلند صدا میزند.پاسُخ مهربانانه مادرکمی آرامش میکند،اما دوری
از آن کانون روشن و ایمِن که مُدام کم سوترمیشود کار آسانی نیست.
چند بار بسرش میزند بازگردد ولی برای راندن افکار مُزاحم،بدون آنکه
تعمّدی داشته باشد بقدمهایش شتاب میدهد.وقتی وحشت همه وجودش را تسخیر میکند و تصمیم نهائی را برای باز گشت میگیرد تازه متوجه 
میشود چه بخواهد برگردد،چه مسیررا ادامه دهد،راه باقیمانده یکی است.
 روشنائی ضعیف،ازپسِ درختان،دقیقا درطرفِ مقابل محوطه است.
پس با شتاب رو به جلو، جاده منحنی را تعقیب میکند.درست در لحظه ای که رگه ای از شادی برای کسب موفقیت در ضمیرش راه پیدا کرده،آ
آن دوگلوله براق وآتشین و خباثَـتی که از آنها میبارد ،از پشت بوته های لوبیا کیوان را درجایش میخکوب میکند. نفس اش بند میاید.همیشه در
قصه ها شنیده بود چشم گُرگها توی تاریکی برق میزند.گربه فربه ودله
دزدمحله که درپی شکار شبانه درآنجا کمین کرده کنجکاو نگاهش میکند.
وقتی سکوت شب با جیغ غافلگیر کننده کیوان شکسته میشود، پدر و
مادرهرگز متوجه نمیشوند،آن مسافت راچطور طی کرده وخود رابالای سر او رسانده اند.
کیوان زمانی بخود میاید که عده ای ازدروهمسایه بالای سرش جمع شده
 وهرکس توصیه و پیشنهادی در رفع مشکل دارد.مادرسعی میکند بقایای  قند داغِ لیوان راتا بآخر باو بخوراند.واو فقط در فکرآن دو گلوله براق و آتشین است.


        ************************************************

روزبه زانوی کیوان رامُدام تکان میدهد وشکایت از بی توجهی او دارد.
کیوان - عزیزم من هیچوقت نمیذارم پای گُربه توی این خونه باز بشه.
هرچقدر دلت میخواد میتونی پاموتکون بدی.میدونی!من از گربه بدم میاد
میترسم .بشین تا واست تعرف کنم. من وقتی بچه بودم.....

فانوس