Sunday, December 21, 2014
Sunday, December 14, 2014
Araye haye adabi khanume teyfouri
نظري کوتاه به
چند نکتهی دستور زبان فارسی
پال تاک،
کارگاه نوشتار
گردآورنده:
فرشته تيفوری
زبان هر گروه يا ملتي يکي از قويترين عوامل
هويت فرهنگي آن گروه يا ملت است. ما با يکديگر از طريق زبانمان رابطه برقرار ميکنيم
و اين زبان است که ما را فرداً و اجتماعاً و به لحاظ فرهنگي به يکديگر پيوند ميدهد
و کمک به شناسايي يکديگر ميکند. چه بسا که در کاربرد زبان، ديگری را فوراً در
رديف ارزشهاي اخلاقی خودمان قرار ميدهيم و يا رديف و شخصيت اجتماعي کسی را تشخيص
ميدهيم.
اما زبان را براي
ابراز احساس و ادراک هم به کار ميبريم و با استعمال سمبل، تشابه، استعاره، کنايه
و غيره، سعی میکنيم که حال دلمان را با ديگری و چه بسا که با خودمان تفهيم کنيم.
به هر يک از اين مطالب اشارهي کوتاهی میشود.
ابتدا نظری به
موضوع صور خيال مياندازيم.
صور خيال
خيال را عنصر
اصلي ادبيات هنری میگويند. اين که میگويم، ادبيات هنری به اين جهت است که ادبيات
به مفهوم عامِ خودش میتواند، به هر نوع نوشتهاي اطلاق شود.
اما تخيل و
تصويرگري از فعاليت ذهن خلاقِ شاعر و نويسنده است که بين اجزاي طبيعت، با آنچه از
جهان خارج از ذهناش درک ميکند، يک روابط و پيوند جديدي برقرار ميکند. يعني اديب
آن چه که از پيرامون خودش برداشت ميکند، در تخيل خودش باز سازي کرده، به صورت يک بيان تازه و جديد ارائه ميدهد.
تعريف ارسطو هنوز
در ميان دانشمندانِ رشتهي ادبيات وزنه و اعتبار خاص خودش را دارد. ارسطو با اين
که شعر را کلام موزون ميداند، وزن شعري را علت وجودي يا هستهی اصلي يا وجه مشخص
شعر به حساب نميآورد. او جوهر شعر را خيال میداند. ابن سينا هم در کتاب
شفا شعر را سخن خيال انگيز ميداند، سخني خيال انگيز که از گفته هاي موزون و
متساوي ساخته شده باشد.
دانشمندان و
منتقدين ادبيِ اروپايي هم عنصر خيال را از لزومات نوشتههاي ادبي دانستهاند.
بياني هست از
تذکرة الاوليا که عطار میگويد:
به صحرا شدم، عشق
باريده بود و زمين تر شده. چنانک پاي مرد به گِلزار فرو شوَد، پاي من به عشق فرو
ميشد.
اين تخيل که در
ادبيات ما به واسطهي اديب گرامي، دکتر کدکني به عنوان «صُوَر خيال» ناميده
شد، به صورتهاي مختلفي بيان ميشود، يعني
ابزار و ادواتي دارد مثل تشبيه، استعاره، مَجاز، نَماد که به بعضي از آنها به طور
مختصر اشاره ميشود.
بعد از اين
مقدمه، ابتدا به مَجاز ميپردازم که اساس ساير مباحث تشبيه و استعاره، سمبل وغيره
است.
البته اساس دستوريِ اکثر اين مباحث، موضوع اضافه
است.
اضافه يا مضاف در زبان فارسي بسيار به کار میرود.
اين مبحث که برايش انواع مختلف شمرده شده، هم در زبان محاورهاي، هم در ادبيات و
هم در زبان اداري استعمال میشود.
منظور
از اضافه يا مضاف مربوط کردن يک صفت يا به طور کلي مضاف اليه (Attribut) به اسم مربوطه يا مضاف(Haupt/Bezugswort) است. اين کار با اضافه کردن يک اِ که غليظ تلفظ
نميشود، به اسم اصلي انجام میگيرد. در مورد کلماتي که به آ يا او ختم میشوند،
اين اضافه به صورت «ي» نوشته ميشود. به اين اشارهي کوچک بسنده ميکنم و برميگرديم
بر سر مطلب اصلی.
مَجاز همان طور که از معني آن
پيداست، برای بيان چيزهاي غير واقع به کار می رود و در مقابل حقيقت قرار ميگيرد.
در ادبيات اين
گونه مرسوم است که واژهها و جملات را به معناي اصلياشان به کار نبرند. يعني
استعمال کلمه در غير معنی حقيقي آن.
اما بايد نقطهي
مشترک يا قرينهاي باشد که مقصود فهميده شود و ديگر اين که بايد بين معني اول يا
معني حقيقي با معنوي ثانوي يا مَجازي رابطهاي وجود داشته باشد. در علم بيان به
اين رابطه «علاقه» ميگويند – يعني تناسب و ارتباط بين دو معني حقيقي و مَجازي. علاقه
هم انواع مختلف دارد که وارد آن بحث نميشويم. چون که مَجاز در علم بيان مخصوص
ادبيات هنري نيست و ساير ادبيات مثل ادبيات علمي و تاريخي و مذهبي هم از مَجاز
استفاده ميکنند. اما مهمترين نوع مَجاز که استعاره است، داراي تخيل است که به آن
خواهيم پرداخت.
در حاشيه اشاره
ميکنم که موضوع علم بيان عبارت از تشبيه، استعاره، مَجاز و کنايه است،
يعني مَجاز، تشبيه، استعاره و کنايه را در ادبيات، به علمي مختص کردهاند که به آن
علم «بيان» ميگويند.
به مَجازهايی که در ذهن خواننده يا شنونده تصويری خلق میکنند،
صور خيال يا تصاوير شاعرانه و به بيانی که از اين صور يا تصاوير بهره میبرد، شيوهي
بيان تصويری گفته میشود. اين گونه مَجازها در زبان و ادبيات، زياد به کار گرفته
ميشود.
مَجازها در زبان و ادبيات فارسي معمولاً به غالبهاي ادبی مختلف
استعمال ميشود. مانند: تشبيه، استعاره، کنايه وغيره.
چند مثال و نمونه
براي مَجاز آورده ميشود: مثلاً گفته ميشود:
شهري به استقبال او رفت. در حقيقت منظور، مردم شهر است، زيرا که شهر نميتواند به
استقبال کسي برود. يا آتش من را گرم کرد که منظور حرارت آتش است. يا برويم در
آفتاب، يعني برويم زير نور آفتاب. حافظ میگويد:
دل عالمي بسوزد
چو عذار برفروزي تو از اين چه سود
داري که نميکني مدارا
که منظور از دل
عالَمي، دل مردم است، دل اهل عالم است.
و يا اين کلام
سهراب سپهري که ميگويد: راه ميبينم در ظلمت، من پر از فانوسم. که منظور اين که
من روشن هستم. و يا در اين شعر مولوي که ميگويد:
آن خانه لطيف
است، نشانهاش بگفتيد از خواجهي آن خانه
نشاني بنُماييد
که منظور از خانهي
لطيف، خواجه يا صاحب لطيف است و گرنه صفت لطيف را که به خانه نسبت نمیدهند.
البته «خانه» در
ادبيات فارسي، چه نظم و چه نثر به عنوان سمبل به کار رفته است که آن هم بحثي
جداگانه است.
بايد متذکر شد که
مجاز انواع مختلف دارد که برای جلوگيری از طول اين سخن از توضيح اين انواع صرفنظر
ميشود.
تشبيه
تشبيه يعني چيزي را به چيز ديگري مانند کنيم، مقايسه کنيم،
شباهت بين دو چيز را کشف و يا يادآوري کنيم که البته اين دو چيز با هم متفاوتند،
يا حداقل شباهتشان آشکار نيست، اما اين ما هستيم که اين تشبيه را ميبينيم. مسلم
است که تشبيه بايد از صور خيال خالي نباشد، وگرنه هر تشبيه نميتواند، تشبيه ادبي،
متخيل و شاعرانه باشد. مثلاً چشمهای علي شبيه به چشمهاي پدرش است، تشبيه ادبي
نيست، اما اگر موهاي بلند به آبشار تشبيه شود، يا چشم به دروازهي درون، آن وقت
تشبيه ما يک تشبيه ادبي است، گرچه که مو و آبشار و يا چشم و دروازه، دو چيز کاملاً
متفاوت هستند. با اين که اينها اصلاً شباهتي به هم ندارند، ولي در منظور گوينده يک
وجه تشبيهي وجود دارد که شنونده آن را درک ميکند. پس اصلي که در تشبيه بايد در
نظر گرفت، احساس اعجاب و شگفتي است. نتيجه اين که تشبيه، ادعايِ همماننديِ
دو چيز است، با در نظر گرفتن اصل تخيل.
تشبيه حداقل چهار عنصر را داراست: مشبه (آن چه را که به چيزي
تشبيه ميکنند)، مشبّه به (آن چيزي که به آن تشبيه ميشود) و وجه شباهت (يعني صفات
مشترکي که بين مشبه و مشبه به وجود دارد) و ديگر ادوات تشبيه (مثلِ چون، مانند،
مثل، گويي، همچون و غيره). در مورد تشبيه بحث زياد شده است. بعضي معتقدند که هرچه
مشبه و مشبه به از هم دور باشند، تشبيه زيباتر است و بعضي میگويند که اين دو بايد
به هم نزديک باشند، تا خواننده بتواند آن را بهتر درک کند. در اين جا يک نمونه از
جمال ميرصادقي از کتاب «بادها خبر از تغيير فصل ميدهند»، ميآورم که نوشته: «سفيد
و مقبول بود، کوچولو و نقلي... انگار از لاي زرورق درش آورده بودند... صورتي گرد و
کوچک داشت، با چشمهاي درشت و براق، دو تيله سياه تو بشقاب چيني.»
مثال لطيف ديگر
از سهراب سپهري است که میگويد: او به شيوهي باران پر از طراوتِ تکرار بود که در
اين مثال «او» مشبه، باران مشبه به، پر از طراوت بود، وجه تشبيه و «به شيوه» ادوات
تشبيه است.
در تشبيه ممکن
است، گاهي ادوات تشبيه به کار نرود، اما مشبه و مشبه به بايد حتماً بيان شوند. يک مثال از اين نمونه از آثار عبدالبهاء: «خدايا اين طير
حديقهي عرفان را بال و پري عطا فرما و اين پروانهي شمع محبتت را قُرب و منزلتي
احسان کن.» که طير حديقهي عرفان و پروانهي شمع محبت که اشاره به انسان دارند،
بدون ادوات تشبيهي و بدون وجه تشبيه آورده شدهاند. و در همان مناجات ميفرمايند:
اين سرگشتهی صحراي عشق را به خلوتخانهي عنايت دلالت نما.
رودکي ميفرمايد:
دانش اندر دل
چراغ روشن است وز همه بد بر تن تو جوشن
است
که دانش مشبه و
چراغ مشبه به است و روشن بودن وجه تشبيه است. در اين جا ادوات تشبيه به کار برده
نشده است.
مثال ديگر از
فروغ:
آه چه آرام و
پرغرور گذر داشت
زندگي من جويبار
غريبي
در دل اين جمعههاي
ساکت متروک
که در اين جا
زندگي به جويبار تشبيه شده، از وجه تشبه و ادوات هم استفاده نشده است.
شُميسا معتقد است
که هر چقدر ربط يا فاصله بين مشبه و مشبه به دورتر باشد، تشبيه هنري تر است که به
آن تشبيه غريب ميگويند. به اين شعر سپهري توجه کنيد که فاصلهی بين اين دو چقدر
از هم دور است:
و يک روز هم،
در بيابان کاشان
هوا سرد شد
و باران تندي
گرفت
و سردم شد.
آنگاه در پشت يک
سنگ،
اجاقِ شقايق، مرا
گرم کرد.
که در اين جا
اجاق به شقايق تشبيه شده که با کمي دقت و ظرافتِ فکر، ميتوانيم اين تشبيه ظريف را
درک کنيم.
به
استعاره ميپردازيم
استعاره يعني عاريه گرفتن، قرض گرفتن
است و چنانچه گفته شد، نوعي از مَجاز است. استعاره يعني به کار بردن کلمهاي يا
عبارتي در غير معني حقيقي خودش. در حقيقت استعاره جا به جا کردن کلمه است، يعني
واژهاي را به جاي واژهي ديگر به کار بستن. شاعر يا نويسنده به اين ترتيب مفهوم
کلمه را تغيير ميدهد. واژهاي را به مفهوم جديدي به کار ميبرد که از قوهي تخيل
او زاييده شده است.
استعاره را سيروس
شميسا مهمترين نوع مَجاز ميداند، زيرا که از ميان انواع مَجاز، استعاره است که
تصوير ساز و مصور و مخيل است.
البته اين جا به
جايي کلمه از مفهومي به مفهوم ديگر به جهت شباهت يا بهتر بگويم، شباهت ذهني يا
تخيلی، انجام ميگيرد.
اجزاي استعاره و
تشبيه در واقع يکي هستند، يعني اگر از جملهي تشبيهي فقط مشبه به را به کار ببريم،
استعاره ساختهايم. پس ميشود گفت که استعاره يک تشبيه فشرده است. فرق ميان
استعاره و تشبيه در اين است که در تشبيه، ادعاي شباهت ميشود، اما در استعاره
ادعاي يکسان بودن/ يکي بودن است. مثلاً گفته نميشود که چشم يار مانند نرگس است،
بلکه خود واژهي نرگس به جاي چشم به کاربرده ميشود. يا واژهي سنبل به جاي مو.
البته در استعاره قرينه بايد مفهوم باشد. مثلاً وقتي ميگوييم: نرگس او، شنونده گل
نرگس را در خاطر ميآورد و استنباط ميکند که شخصي اين گل را دارد. اما وقتي حافظ
ميگويد:
نرگسش عربده جوي
و لبش افسوس کنان
شنونده يا
خواننده، آن به گونهي ديگري استنباط ميکند، او از نرگس، ديدهي يار را مجسم ميکند.
پس استعاره به
کار بردن واژهاي است به جاي واژهي ديگر با رعايت ارتباط مشابهت.
باز هم حافظ ميگويد:
آه از آن نرگس
جادو که چه بازي انگيخت
آه از آن مست که
بر مردم هشيار چه کرد
و چند مثال ديگر
از انواع استعاره:
حافظ: سرو چمان
من چرا ميل چمن نمیکند
همدم گل نميشود،
ياد سمن نميکند
و يا استعارات
کاملاً تخيلي مثل: دست روزگار، چنگال مرگ، چراغ علم، درِ صلح که سعدي ميگويد: از
درِ صلح آمدهاي يا خِلاف
پس نتيجه اين شد
که معمولترين تناسب و ارتباط بين دو معني حقيقي و مَجازي مشابهت است، يعني وقتي که کلمه و مفهومي به علت
مشابهت به مفهوم ديگر جايگزين آن ميشود. مَجازهايي که به اين نوع رابطه و تناسب
به وجود ميآيند، استعاره مینامند.
کنايه
کنايه در لغت به
معني پوشيده حرف زدن است. کنايه سخني است که دو معني نزديک و دور يعني يک معني
حقيقي ويک معني مجازي دارد. اين دو مفهوم بايد لازم و ملزوم يک ديگر باشند، به
طوري که شنونده يا خواننده از مفهوم حقيقي به معني مَجازي که همراه معني حقيقي است، پي ببرد.
کنايه هم نوعي از
مجاز است که در آن قرينه يا نقطهي مشترک کمتر آشکار ميشود. خيلي از ضرب المثلهاي
ما شامل کنايه است و کنايههاي هر زباني مخصوص همان فرهنگ و ملت است.
(مويم را در
آسياب سفيد نکردهام) يک معني: من همينطوري پير نشدم و يک معني: من تجربه دارم.
جالب اين جاست که
در کتابهاي قديم کنايه جزو استهزا و ريشخند به حساب ميآمده. اين ريشخند همان است
که در زبانهاي اروپايي «ايروني» ميگويند، يعني طعنه، طنز، دوپهلو سخن گفتن.
ناهمخواني يا تفاوت ميانِ واقعيت – يعني آن چه که هست – و ظاهر هر چيز – يعني آنچه
به نظر ميآيد.
ارسطو ريشخند را
پنهان کردن مفهوم دروني واقعيت تعريف ميکند. سيسرون خطيب رومي ميگويد: ريشخند
يعني گفتن چيزي و ارادهي معني ديگري. ريشخند روشي است که براي دستيابي به مفهومي
از طريق کتمان يا اشارهي غير مستقيم به آن، به کار ميرود.
اگرچه طنز در
ظاهر فرحانگيز است، اما در واقع انسان را به تفکر ميآورد. طنز وسيلهاي است که
بديها را به شکل اغراقآميزي بزرگ جلوه ميدهد، نوعی انتقاد به نحوی دلپذير است.
انسان را متوجهي معايبي ميکند که بايد در صدد اصلاح آنها برآمد. در ادبيات فارسی
طنز فراوان است. موش و گربهي زاکاني، حکايتهاي ملا نصرالدين از اين قبيل هستند.
در انتهاي اين
سخن اشارهاي هم به جناس ميشود، اگرچه جناس در صنعت بديع به کار میرود.
علم بديع يا
بلاغت يا علوم بياني، به شيوايي سخن و سخنداني ميپردازد. در فن بديع از آرايشهاي
کلام، يعني کوششهايي که شاعران يا نويسندگان
براي زيباتر کردن کلام خود به کار ميبرند، بحث ميشود. به همهي چيزهايي
که براي آرايش سخن به کار ميرود، صنايع بديع ميگويند که البته به دو دستهي
صنايع لفظي و صنايع معنوي تقسيم ميشوند که وارد آن بحث نمیشويم.
اما جناس يا
تجنيس در صنعت بديع هم به کار ميرود.
جناس در لغت به
معني همجنس بودن است و در صنايع بديع به معنيِ آوردن کلماتي که در ظاهر يکي هستند،
اما معنيهاي مختلف دارند. جناس دو رکن دارد و آن، هم همان دو کلمهي شبيه به هم
است. البته جناس هم انواع مختلفي دارد که باز هم وارد اين بحث نميشوم. اما اشاره
ميکنم که اين طريقه، به واقع در شعر فارسی يک صنعت مشکل در شعرپردازي و در عين
حال بسيار لطيف است.
Subscribe to:
Posts (Atom)