Sunday, January 31, 2016

نمایش نامه عارف نوشته خانم تیفوری

عارفِ حکمت‌شعار از مدرسه اخراج شد
عارف
نمايشنامه برای دو صدا
زن و دکتر که صداي آرامی دارد
صداي جيغ و فريادهاي گوش‌خراش زن به همراه کلمات بريده و نامفهوم:
بازم... بازم... اونجا...اونجا، اونجا وايساده (با جيغ) داره به من نگاه می‌کنه ... (گريه، هاي هاي بلند)
دکتر: آروم باشين خانم، آروم... آروم... (کلمه‌ی آروم کشيده و خيلی ملايم ادا می‌شود) چند دقيقه‌ی ديگه اثر می‌گذاره، آروم می‌شيد.
زن: (با جيغ چند صدايی) واه... واه... (صداي زدن مشت زن به سينه)
دکتر: پرستار، دست‌هاشو بگيرين. کار ديگه‌ای الأن نميشه کرد، بايد بستش، فيکسش کرد.
(صداي داد زن خفيف‌تر و کوتاه تر می‌شود و کم کم آرام‌تر)
چند لحظه سکوت
دکتر: چشماتونو ببندين، سعي کنين بخوابين.
زن (با اعتراض): نميشه دکتر، اونجا وايساده به من نگاه می‌کنه، ببينين... ببنينين‌اش...
دکتر: کجا؟ کی؟ چی مي‌بينين؟
زن: روي ديوار، روي ديوار وايساده.
دکتر (با لحن ملاطفت): خانم خيال مي‌کنين، اين جا کسی روی ديوار نيست.
زن: ديوار مدرسه رو مي‌گم. ديوار بلند مدرسه هميشه روی ديوار مدرسه وايساده، از اون جا به من نگاه مي‌کنه. بعدش... (با صداي گريه) بعدش ديوار کم کم خراب ميشه. اما اون سبک روي هوا حرکت مي‌کنه، مياد پايين، آروم مياد پايين تا جلوي من. اونوقت جلوي من (صداي بلند و فرياد) وايميسه و به من نگاه مي‌کنه... (گريه)
دکتر: (خيلی ملايم) اون کيه که به شما نگاه می‌کنه؟
زن (با گريه و فرياد): حکمت... حکمت... حکمت...
دکتر: پرستار، دو ميليِ ديگه لازمه. خانم، بگذارين، آها... فقط يک نيش سوزن... الأن تموم ميشه... بعدش می‌خوابين...
زن: عارفه، عارف. چشماش عارفند، نگاهش عارفه، گوش‌هاش عارفند، وجودش حکمته، از همه‌ي شاگردا بيشتر می‌دونه، از من بيشتر مي‌دونه. با اين حکمتشه که منو کوچک مي‌کنه، عارف منو حقير مي‌کنه... آخ... (گريه)
دکتر (خيلي آهسته): خيلي وضعش خرابه.
زن: نه، دکتر شما نمي‌دونين. اين فسقلي چه هوشي داشت.
دکتر: فسقلي کيه؟
زن: عارف... عارف، چشماش نگاهش، گوشهاش... توي دفترچه‌اش فعل‌هاي فارسي رو جدول‌بندي کرده بود، از روي ريشه‌ها. مدار سياره‌هارو کشيده بود. يک علامت عجيبي‌ام نوشته بود و مساوي گذاشته بود براي فوتون‌ها که اصلاً نمي‌دونم چيه..
چند لحظه سکوت
دکتر: کم کم می‌خوابين خانم، اما راجع به کی حرف مي‌زنين؟
زن: عارف، عارف حکمت.
دکتر (با لحن تعجب و کنجکاوي): ببينم، اين همون کودک دبستاني نبود که...
زن (دکتر را قطع مي‌کند، بلند و با گريه): آره، آره، خودش، همون، (گريه)
دکتر: خوب، اين موضوع چه ربطي به شما داره؟
زن: داره، خيلي‌هم داره. نمي‌تونستم ببينمش، حقير مي‌شدم، از من بيشتر مي‌دونست. از چشماش يه چيزي بيرون مي‌اومد که منو اذيت مي‌کرد. وجودش آزارم مي‌داد. نمي‌خواستم ببينمش.
دکتر: چرا؟
زن: بيگانه بود، اجنبي بود، خارج از همه چيزاي بود که براي من زندگي و فکر بودن، خارج از عادت و شريعت من بود. حکمتي توي وجود بود که برايم سخت بود، نمی‌فهميدمش، گنگ می‌شدم. خودمو گم می‌کردم. نمی‌دوستم کجام، چی می‌خوام. همين‌قدر می‌دونستم که...
دکتر (نجواکنان):  بيگانه، اجنبي، عادت، شريعت، هِه، عجب!
زن: دکتر، اون موقع نمي‌فهميدم چي‌کار مي‌کنم. اما حالا که سال‌هاست مي‌گذره... (بغض و گريه)
دکتر: آروم باشين خانم. (با صداي متفکرانه و تأکيد روي اسم‌ها): حکمت، عارف، سرنوشت عجب باز‌ي‌ها داره.   
زن (با هق هق): بيرونش کردم، از مدرسه انداختمش بيرون. اما اون بعدش هر روز صبح وقتي من وارد مدرسه مي‌شدم، روي ديوار مدرسه وايساده بود و منو نگاه مي‌کرد. بعد سنگين مي‌شد، اونقدر سنگين مي‌شد که ديوار مدرسه رو خورد مي‌کرد. ديوار شروع به ريختن مي‌کرد. اونوقت همه جا نوشته مي‌شد: "حکمت، حکمت" بعد يک عده شعار مي‌دادن: "عارف، عارف" صداها بلند مي‌شد، همه جا را صدا پر مي‌کرد. حکمت سنگين مي‌شد، من سنگيني‌اش رو روي سينه‌ام احساس مي‌کردم. نفسم مي‌گرفت، سينه‌ام تنگ مي‌شد. از چشماي عارف حکمت بيرون مي‌ريخت و صداها داد مي‌زدن حکمت، حکمت... اونوقت همه جا رو حکمت پر مي‌کرد. هميشه، هر روز، هر صبح، هر شب. واي ي ي  ي واي ي ي ي...     





No comments:

Post a Comment